پویا پویا ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره
پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

پویا و پرنیا گلهای زندگی

لم یلد و لم یولد...

سلام  محرم هم اومده و حال و هوای اینجا که عوض شده و یه حس خیلی خوبی به آدم میده. می دونین من هیچوقت با یاد گذشته خوشحال نشدم!!! همیشه حالم بهتر از گذشته بوده (نمی دونم بگم شکر یا نه ولی هرچی میگذره خوشترم تا قبل) ولی این عزاداری ها - دوره های قران - صفای نماز جماعت و روضه های زنونه - سفره حضرت رقیه و ابوالفضل و... تنها چیزایی هستن که منو یاد یه گذشته ای میندازن که برام لذت بخشه . این تیکه گذشتمو با دنیا عوض نمیکنم و خیلی بهتر از الانم بوده... از اصل مطلب دور شدم ببخشید..................... تازگیا پویا خیلی نگران خداست !!!!! چطور؟ میگه خاله م.... (خاله ی مهد کودک) گفته خدا بچه نداره . حالا چیکار کنیم ! خوب خدا غصه میخوره!! ...
27 آبان 1391

من و پسرکم این روزها

سلام به همه و همه و مخصوصا گل پسرم   * تازگیا یه برنامه چیده شده و اونم یه دوره ی هفتگی بین من و خواهرا و زن داداشا +مامان بزرگه که خیلی خوبه و همه همدیگه رو می بینن . عصرای یکشنبه هر هفته خونه یکی روز اول خونه خاله مریم بود که البته همه بچه ها آروم بودن و شخص شخیص شما اونقد داد و بیداد الکی کردی که هیشکی هیچی از مهمونی نفهمید . ولی درکل خوبه هر کی هر کاری نتونسته درطول هفته تنهایی انجام بده میزاره وقتی این گروه میان با هم انجام میدن   * یه دفتر نقاشی براش خریدم روش یه عالمه عکس جوجه های عصبانیه (انگری برد) بعد این بازیشم که دائم مشغوله دیگه هی گفت درست کن درست کن ماهم یه روز یه عالمه مقوا و ... خرید...
23 آبان 1391

لباس فرم

خوب اینم ثبت خاطره تلخ و شیرین لباس فرم اول اینکه لباس فرم مهدت بالاخره آماده شد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! . وای که هلاک شدم واسه این لباس و اینم شرح ماجرا: یه روز خیاط اومده تو مهد از بچه ها اندازه گرفته که نمی دونم طبق چه قانونی اندازه پویا (دقیقا فقط پویا) گرفته نشده!!!!! بعد یه روز رو در مهد برگه چسبوندن که واسه پرو لباس بچه ها برین فلان آدرس که خوب من یه کم دیر رفتم به هوای اینکه یه روووووووووووووووووووووز بابایی ما رو میبره!!!! وخلاصه وقتی من و تو تنهایی وقت کردیم و رفتیم جوابمون این شد: کل لباسا دوخته شده ! اسم همه بچه ها بود بجز پویا!!!! همه هم گرفتن ! پارچه هم تموم شده!!!!! حالا از دوتا پارچه دو تیکه کوچیک دادن دستم برو...
15 آبان 1391

یه شب خوب دیگه

چقدر این روزا پستام زیاد شدن خوب قصد زدن این وبلاگ این بوده که کلیه خاطرات برای پسرک ثبت بشه و پس هر اتفاقی میافته و خوبه که بمونه رو ثبت میکنم دیشب مامان النا (همسایه) اومد خونمون . بابایی میخواست بره شب شعر و ماقرار بود تنها باشیم که به دادمون رسید. بعد صرف نسکافه و کمی حرف زدن پیشنهاد داد بریم بیرون پیاده روی. که من چون پویا از صبح نخوابیده بود میترسیدم منو خیلی اذیت کنه ولی به امید خدا حاضر شدیم و راهی. از در خونه تا اول معلم رفتیم (فقط یه طرف خیابونو و کلیه مغازه ها رو از پوشاک گرفته تا لوازم قنادی زیرو رو کردیم.چه حس خوبی نه؟  تازه قراره امشب اونور دیگه خیابونو بریم..... شکر خدا پویا هم زیاد نق نق نکردو اینو بخر اونو...
12 آبان 1391

اولین رویای شبانه گل پسر

ساعت 7 یه صبح پاییزیه و گوشیم شروع میکنه به زنگ زدن . زنگشو قطع میکنم و با چشای نیمه باز به خونه نیگاه میکنم که کاملا تاریکه و با خودم میگم: عجب!!! نکنه ساعت گوشیم خرابه ؟ الان ساعت 7 صبحه؟ که میبینم یه پسرک ناز با چشای خمار داره بهم نیگاه میکنه و میگه: مامانی لوز شده (روز شده) پاشو ببین خورشید خانوم چرا هنوز نیومده؟ تو خواب و بیداری هم دست از توضیح واضحات برنمیدارم و حس مربیگریم گل میکنه و میگم: ببین مامان جان ما الان تو فصل پاییز هستیم . پاییز بیشتر هوا ابریه ..... هنوز میخوام ادامه بدم که یه کم نق نق میکنه که نههههه من ابری دوست ندارم رعد وبرق میشه و.... ساکت میشم بلکه خودش قضیه رو حل و فصل کنه که خوب...
9 آبان 1391

پراکنده نوشت

سلام پسرکم خوبی؟ همیشه سعی میکنم خاطراتت رو حرفات رو اتفاقات رو مو به مو بنویسم تا بعدا چندین سال بعد بیای و اینا رو بخونی و مثل کودکی ما که فقط با یکی دوتا عکس سروتهش هم اومده نباشه خیلی کم از حسای درونیم گفتم ولی امروز نمی دونم چرا پرم از حس دوست داشتنت پرم از حس شیرین مادری . از عشق......... اونقد عزیزی که اگه به سمت یه بوته خار یا حتی چیز درشت بری پاهام مورمور میشه فقط به خاطر اینکه مبادا ازیتت کنه حتی یه تیکه سنگ کوچیک و اونوقته که عمیقا درک میکنم: کسی که خاری اگر پیش پای من میدید        برهنه پا زپی ام می دوید مادر بود طاقت یه لحظه دوریتو ندارم . مثلا می سپرمت به یه آدم مطمئن مثلا به بابایی ...
6 آبان 1391

نوایی

سلام این روزا ذهنم پراز پویاست  یعنی چی؟ یعنی پویا چی بخوره چی بپوشه چی یاد بگیره و....... ولی خوب فعلا این پستو اختصاص میدیم به توضیح نوایی و بعد میریم یه پست دیگه میزاریم پویا نوه ی اول بود تو خانواده بابا امیر و همه در طول دوران بارداریم روز ها و لحظه ها رو میشمردن تا اون به دنیا بیاد.............یادش بخیر وقتی هم به دنیا اومد مثل الان لاغر نبود یه کپل سفید و شیرین بود البته الان عسله  . عمو ها عمه یه دونه زن عمو (مامان ثنا) بابابزگ و مخصوصا مامان بزرگ براش سنگ تموم گذاشتن . هیچدومشون اینجا رو نمی خونن ولی من بازم از همین تریبون از همشون تشکر میکنم پویا خیلی دل درد داشت اوایل و واقعا دائم الجیغ بود ..... واااای ...
6 آبان 1391
1